ناگهان چقدر زود دیر می شود

انگار همین دیروز بود که عازم تبریز شدم لحظه خداحافظی از پدرم اونجا که ورود آقایان ممنوع میشه دم در خوابگاه آتیش گرفتم هیچ وقت اشک بابا رو واسه دوری از خودم ندیده بودم بغلم کرد منو بوسید! تحملم کمه! زودی خداحافظی کردم چمدونمو گرفتم بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم مستقیم رفتم خوابگاه توی این فاصله از ورودی تا ایستگاه سرپرستی بغض امو محکم قورت دادم  به خودم گفتم من باید محکمتر از این حرفا باشم!

همین دیروز بود که وقتی اومدم خوابگاه اتاق خالی نبود و همه بچه های ورودی رو موقتاً توی نماز خونه جا دادن!

چه قدر غصه خوردم که با وجود این همه تلاش برای رسیدن به کارشناسی باید شب ها و روزهای ورودمو توی یه نماز خونه با کمترین فضا و امکانات سر کنم! روز اولی که رفتم دانشکده برگشتم خوابگاه دیدم کسی توی نماز خونه نیست! دلم خیلی گرفت سرمو گرفتم رو به آسمون گفتم خدایا از این وضع نجاتم بده! گریه کردم! سبک شدم!

تنها دلخوشیم پیدا کردن دوستای جدید بود هم رشته ای خودم نبودن اما خیلی دوست داشتنی بودن هنوز که هنوزه با هم دوست هستیم

یادمه  یه شب تو نماز خونه  داشتم مانتومو اتو می کردم که یه دختری بهم گفت چه با دقت اتو میزنی حتی یقه مانتو رو هم اتو می کنی کسی که یقه اتو نمی بینه! منم گفتم کسی نمی بینه خودم که می بینم!

من تقریبا اولین نفری بودم که از نماز خونه فرار کردم و اتاق گیرم اومد! خدا خیلی دوستم داره! یادمه  یه هفته اول از اتاقم می رفتم به دوستام تو نماز خونه سر می زدم! تا اینکه همکلاسی امو پیدا کردم و مرتب به دور و برم آدمای جدید اضافه می شد! اما با وجود شلوغ بودن اطرافم قلبا احساس تنهایی می کردم!

درس! استاد! جزوه! کلاس! بدجوری درس می خوندم! اما بعدا به این نتیجه رسیدم زیادی دارم به خودم فشار می آرم! نمره دیگه برام ارزشی نداشت فقط دوست داشتم جزء شاگردای قوی باشم! که فکر می کنم بودم! از ترم 2 زدم به آنتن بی خیالی! انصافا هم راضی تر بودم!

با خودم می گفتم من که قبل از اینکه بیام تبریز واسه خودم و دلم واسه رشته ام انقدر وقت گذاشتم و فعالیت کردم حیفه تو دوران دانشجویی متوقف بشم! نشریه شد نیروی محرکه! واسه فعالیت غیر درسی! چه خون دلی خوردم! ولی خدا رو شکر بالاخره هیچی که واسم نداشت کلی تجربه کسب کردم از هر نظر که فکرشو می کنی!

گذشت! مثل یه خواب با صحنه های تلخ و شیرین! با دوستی های گذرا و محکم! حالا که خوب نگاه می کنم می بینم از این همه آدمی که توی این 2 سال شناختم فقط کمتر از انگشتای یه دست دوستایی دارم که می تونم رو قلبشون و فهمشون و دوستیشون تا ابد حساب کنم! همین چندتا برام کافین! خدا خیلی دوستم داره!

همیشه مامانم از شروع ترم 4 ازم می پرسید کی تموم می کنی! منم می گفتم 22 دی! 22 دی!

بالاخره 22 دی شد و 2 سال درس خوندن من رسما تموم شد!

فقط از یه چیزی خیلی خوشحالم اونم اینکه قبل از اینکه از تبریز برم 90 درصد آدمای دور و برم رو شناختم! در مورد اونایی که خوش بین بودم واقع بین شدم! در مورد اونایی که بدبین بودم هم واقع بین شدم! از اینکه در مورد بعضی ها خوش بین و بعضی هم بدبین بودم پشیمون ام!

من سعی می کنم دوستی هام رو حفظ کنم! رابطه ای رو قطع نمی کنم مگه اینکه طرف مقابلم خودش قطع کنه!

در کل می تونم بگم همکلاسی های خوبی داشتم! البته کم بی معرفتی و نامردی ندیدم! اما سعی کردم کل شخصیت طرف رو نادیده نگیرم! و به دوستیم ادامه دادم! البته بعضی آدما هم که واقعا غیر قابل تحملن و گاهی آدم ترجیح می ده اصلا باهاشون صمیمی نشه

فارغ التحصیلی هم عالمی داره! از یه طرف خوشحالم که درس و مشق تموم شد و از استرس شب امتحان راحت شدم از طرفی واسه همینا دلم تنگ میشه! از یه طرف خوشحالم که دارم از تبریز می رم (من این جا خیلی تجربه ها کسب کردم از بعضی هاش نهایت لذت رو بردم از بعضی هاش نهایت ذلت رو چشیدم) از طرفی دلم برای همینا تنگ میشه! از یه طرف خوشحالم که دارم بر می گردم خونه و از طرفی دلم برای خوابگاه و بچه ها تنگ میشه!

فارغ التحصیلی برام یه واژه ی بی معنیه! تنها مفهومش برای من تموم شدن همه خوب ها و بدیهایه که این مدت دیدم! یه جورایی برام دردناکه!

به خاطر همین اصلا دوست ندارم لباس فارغ التحصیلی بپوشم!

ولی از یه چیزی راضیم اونم اینکه سعی کردم توی این 2 سال از تمام لحظاتم لذت ببرم! تجربه کسب کنم و شخصیتم رو شکل بدم! خدا خیلی دوستم داره!

یه دل میگه نشم عاشق کس

یه دل می گه می میرم بی نفس

یه دل می گه برم و یه دلم میگه خو کن به قفس

خسته ام به خدا

نمی خوام و می خوام بشم از تو جدا ...

بی عشق نمی تونم به خدا

بالاخره تموم شد! دوست دارم همین جا از طریق همین وبلاگ از همه دوستام و کسایی که باهاشون 2 سال زندگی کردم خواهش کنم بدیهام رو ببخشن و فراموش کنن همونطور که خوبی هام رو فراموش می کنن!  من تا جائیکه تونستم سعی کردم به کسی بدی نکنم و توهین نکنم اما خب آدمی زادم! گاهی شاید رفتاری کردم که به نظر خودم اشتباه نبوده و بدی نبوده ولی از نظر کسی بد و گزنده بوده من به خاطر همه بدیهام چه خواسته و چه ناخواسته مرتکب شدم! معذرت می خوام و امیدوارم دوستان به بزرگواری خودشون ببخشن و فراموش کنن!

هیچ کس رو و ذره ای از خوبی هاش رو فراموش نمی کنم

امیدوارم دوستی های سطحی هم بعد از این پایدار بمونه! چون دوستی ذاتا ارزشمنده!